آقای شتر(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

آقای شتر(آریو بتیس)

نمیدانم چگونه واز کجا وارد زندگیم شد؟؟؟
فقط به خاطر دارم که در ابتدا، تنها سایه ای محو و شبح وار بود که به یکباره در جایی که خاطرم نیست در برابرم سبز شد وهرجا رفتم با من پا به پا بودوچون آزاری نداشت با بودنش مخالفتی نداشتم ،آخر شبحی بود که با تمام بزرگی جایی را اشغال نمیکرد...
حقیقتش را بخواهید اوایل نمیدانستم که چیست ویا کیست وآنقدر برایم بی ارزش بود که ثانیه ای از فکرم را حرامش نمی کردم...
شاید اوخیلی زرنگ بود یا من آنقدرها که فکر میکردم باهوش نبودم چون یک روز که بی تفاوت از کنارش رد شدم گردن بلند وکشیده اش را پایین آورد وصورتش را در برابر صورتم گرفت وهرچه در دهان داشت ...
چاره ای جز پاک کردن صورت خود نداشتم ...کارم که تمام شد روی مبل نشسته بود وبا جمله ای امری از من خواست تا رو به رویش بنشینم...
اولین بار بود که او را کامل میدیدم،شتری بود برای خودش...شتری که اگر اراده میکرد یا من را زیر پاهایش له کرده بود ویا با یک گاز نه چندان کامل کاسه ی سرم را بلند می کرد...
نگاهی عاقل اندر سفیه شتری به من کرد و گفت :چیزی می خواهی بگویی...
سعی کردم کمی دست وپایم را جمع کنم ومودبانه چیزی بپرسم که باز در حرفم پرید وگفت:وای چقدر عشوه ی شتری داری،،،حرفت را بزن باباجان...
با صدایی که مثل بدنم می لرزید پرسیدم:معذرت می خواهم جناب شتر بنده چه بدی ای در حق شما کردم که شما اینگونه به صورت بنده لطف کردید؟؟؟
خنده ی مزخرفی کردو پاسخ داد:آخر خیلی گستاخ بودی ،من با این هیکل به این بزرگی وبزرگ منشی درکنارت بودم وتو حتی یکبار به من نگاه نکردی چه برسد به سلام ،برو خدا را شکر کن که میخواهم به عنوان خدمتکار ی بی ارزش نگاهت دارم والا تا به حال فرستاده بودم ات آن دنیا سیر و سیاحت کنی...
وبعد چنان ضربه ای به من زد که نفسم تا مدتی بالا نمی آمد ،فهمیدم زورم به او نمی رسد پس باید فکری می کردم اما او خیلی از من با هوش تر بود زیرا تا می خواستم کاری بکنم او از قبل دستم را خوانده بود...
حتی راه فرار هم نداشتم تا جایی می رفتم او قبل از من آنجا بود...
چاره ای نبود جزء آنکه کمر خدمت به او ببندم واو به مرور زمان صاحب همه چیز من شد،زندگی برمن سخت تر از بردگی شده بود وبدتر از آن اینکه کسی حرفم را باور نمی کرد انگار غیر از من کسی اورا نمیدید...
وبدتر بدتراینکه دیگران بعد از شنیدن حرفهایم من را مسخره می کردند ،که خودش قوزی بود بالای قوز...
چند ماهی بدین منوال گذشت واو که فهمیده بود چاره ای جز خدمت به اوندارم کم کم به من اعتماد کرد...
حالا من را تنها به بیابان می فرستاد تا برایش خار جمع کنم...هرچه او شادتر و چاق تر می شد من لاغر تر وافسرده تر...
اما مگر نه اینکه پایان شب سیه سفید است؟؟؟؟
یک روز که به بیابانهای اطراف شهر رفته بودم تا غذای دلخواهش را تهیه کنم پیرمرد چوپانی که تمام وجودش به یک پول سیاه نمی ارزید من را دید،،،دلش برایم به رحم آمد وجویای احوالم شد....در ابتدا نمی خواستم چیزی بگویم...با خودم گفتم :همینم مانده که این روستایی من را مسخره کند...ولی بی خیال بگذار این پیرمردبی سوادهم در عمرش یک شهری تحصیلکرده را به باد استهزا بگیرد،دل را به دریا زدم وسفره ی دلم را در برابر آن پیرمرد پهن کردم.
مرد چوپان با تمام وجود حرفم را گوش داد بدون اینکه لبخندی بزندو در انتها گفت:یالعجب پس توهم...
با هیجان پرسیدم :یعنی کس دیگری را هم مثل من میشناسی؟؟؟
سری به عنوان تائید تکان دادو به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به سمت الاغش رفت و چیزی در گوشش گفت.
هرچه کردم نفهمیدم چه بین پیرمرد والاغ گذشت.
به گوشهای دراز الاغ خیره شدم که پیرمرد صدایم کرد و گفت :بیا جوان بیا وافسار این الاغ را بگیر وبا خود به خانه ات ببر او می داند که چه باید بکند منتها، در خانه را بعد از ورود نبند.
چه می شد کرد به پیرمرد اعتماد کردم وبا هر زحمتی که بود الاغ را به خانه بردم...
بادیدن دراز گوش رنگ از رخسار شتر پریدوبدنش مثل ویبره ی تلفن همراه لرزیدن گرفت...
الاغ رو به شتر عرعری کردو به سمت در راه بازگشت گرفت و شتر بی اراده به دنبالش راه افتاد از کنارم که رد می شدند از ترس خودم را به دیوار چسباندم،،،شتر سرش را به من نزدیک کرد ودر گوشم گفت :خیلی نامردی بابا جان...
اما الاغ دوباره عرعری کردو شتر رویش رابا ناراحتی که از غروری کاذب می آمد،به قول خودش عشوه ای شتری،برگرداند وبرای همیشه رفت...
چند روز به آن بیابان رفتم تا بالاخره پیرمرد چوپان را یافتم ،،،مثل روز اول پیرمرد بازهم کم حرف بودوبه سختی به من اجازه داد تا از او تشکر کنم... موقع بازگشت با کلی خواهش از او خواستم راز خلاصی ام را به من بگوید...
نمیخواست دهان باز کند اما به هر ترتیبی بود در گوش من گفت:در زندگی مثل شتر نباش زیرا شترها با تمام بزرگی و غروری که دارندمجبورهستند به دنبال یک الاغ از بیابان بگذرند...
((تقدیم به بانوی عزیز-امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91))

__________________



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:10توسط امیر هاشمی طباطبایی | |